به یاد شهدای گمنام

در طلائیه کار میکردیم

برای ماموریتی به اهواز رفته بودم

عصر که برگشتم دیدم بچه ها خیلی شادند

اونها سه شهید پیدا کرده بودند

که فقط یکی از اونا گمنام بود

بچه ها خیلی گشتند

چیزی همراهش نبود

گفتم یکبار هم من بگردم

اون شهید لباس فرم سپاه به تن داشت

چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد

خوب دقت کردم

دیدم یک تکه عقیق است

که انگار جمله ای روی آن حک شده است

خاک و گل ها را کنار زدم

رویش نوشته شده بود:به یاد شهدای گمنام

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم

میدانستیم این شهید باید گمنام بماند خودش خواسته

شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات

شهادت زیباست

چادر و حیا

بعضی وقت ها

میبینم پروفایلت

مزین است به

دختری مشکین ردا

بالای کوه

یا کنار رود

در هوهوی باد

و بوجود می آید نگاهم

نه از سر هوس…

و یا هوا

که از رنگ نجابت

و شکوه و جلال

بعد میروم سروقت پست هایت…

یک در میان

چطور ممکن است

این همه تفاوت

فاز به فاز

و نگاهم بی فروغ و بی وجد میشود…

پر علامت تعجب 

و چند سوال…

مثلا یک پست

از حسین است و لب عطشان…

و درست پست بعد

از طنازی و انتخاب لباس حنابندان…

آن هم در جمعی مختلط

و کامنت ها روان…

و یا یک پست…

از عشق بازی با خدا

پر از ادعا و دعا دعا

و درست پست بعد

عکس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم

چه جوابی میدی/انتخاب کن یک تا ده

تو را به خدا

به من حق بده که بمانم

بین این تضاد

و بگویم وات د فاز و ماذا فازا

میمانم گیج و گمراه

وسط دو علامت سوال

که آیا

آن چادر در جایگاه اشتباه گرفته قرار؟

و یا تو که ندانستی قدر آن جایگاه

زمان زمان تعارف نیست

و باید روبرو شد اندکی با واقعیت ها

تو بودی که یادت رفت

آمیخته بودن چادر را به حیا

تو بودی که تاختی و باختی

چادر را بدون حیا

تو بودی که گرفتی دست کم

معنا و تفسیر پوشش و ردا

وگرنه که

چادر جایش درست است

درست بالای سرت

با همان ابهت و اقتدار بی مثال

پس

مثال دیگران نگویمت

تعویض کن عکس پروفایل را

یا که اول چادر بردار

بعد بتاز و بتاز

چرا که چادر تقصیری ندارد

و این تو هستی

که نیستی قدردان

خب 

من با تو

دارم چند کلمه حرف حساب

چادری ماندن نگهداری میخواهد

عزیزه خواهرجان

براحتی نبوده و نیست

ارزنده نگه داشتن این در گران

یک تکه پارچه ی بی معنا

که مفتخر بودن ندارد جنس ارزان

پس برگرد

برگرد 

برگرد به جایگاهت

تو را قسم به گوشه ی چادر مادرجان

تصور کن

عروسی که

برای بالا رفتن

دست داماد را گرفته

و میرود پله به پله

آرام آرام

تو ای عروس مشکی پوشم…

نگاه کن به دستان مادر

بگو یا فاطمه زهرا

و برگرد

برگرد

پله به پله

آرام آرام

به جایگاهت

به چادر

به علاوه  ی حیا

 

 

 

مبانی تربیت دینی

فطرت

با توجه به تفکر دینی باید گفت:انسان به گونه ای آفریده شده که هم خدا را میشناسد و هم به او گرایش دارد

“فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لا یعلمون”

پس روی خود را با گرایش تمام به حق به سوی این دین کن با همان سرشتی که خدا مردم را بر آن سرشته است.آفرینش خدا تغیرپذیر نیست.این است همان دین پایدار ولی بیشتر مردم نمیدانند.سوره روم آیه 30

انسان به صورت فطری به هرچیزی که مصداق حق باشد گرایش دارد

اگر کسی بتواند در مسیر تربیت خود یا دیگران عوامل شکوفایی فطرت را ایجاد کرده از موانع شکوفایی فطرت دوری کند به تربیت دینی دست پیدا میکند.

به عبارت دیگر

با توجه به تعریفی که پیش از این از تربیت ارائه کردیم باید گفت:"تربیت/ فراهم کردن زمینه برای رشد فطرت در جهت رسیدن به هدف آفرینش یعنی بندگی است”

منبع:من دیگر ما/کتاب اول/ص68

 

چادر مادرم حرمت دارد

چادر مادر من فاطمه حرمت دارد…

نه فقط شبه عبایی مشکیست

که سرت بندازی

و خیالت راحت

که شدی چادری و محجوبه

چادر مادر من فاطمه حرمت دارد

قاعده/رسم/شرایط دارد

شرط اول همه اش نیت توست

محض اجبار پدر یا مادر

یا که قانون ورودیه دانشگاه است

یا قرار است گزینش شوی از ارگانی

یا فقط محض ریا

شایدم زیبایی/با کمی آرایش

نمی ارزد به ریالی خواهر

چادر مادر من فاطمه شرطش عشق است

عشق به حجب و حیا

به نجابت به وفا

عشق به چادر زهرا

که برای تو و امنیت تو خاکی شد

تا تو امروز شوی راحت و آسوده

کسی سیلی خورد…

خون این سیل شهیدان

همه اش با هدف چادر تو ریخته شد

خواهرم

حرمت این پارچه مشکی تو

مثل آن پارچه مشکی کعبه والاست

یادگار زهراست

نکند چادر او سرکنی اما روشت

منشت

بشود عین زنان غربی

خنده های مستی

چشمک و ناز و ادا 

عشوه های ناجور

به خدا قلب خدا میگیرد

به خدا مادره من فاطمه شاکی بشود

به همان لحظه سیلی خوردن

لحظه پشت در او سوگند

خواهرم

چادر مادر من فاطمه حرمت دارد…

خواهرم

من پدرم ایل و تبارم

همه ی دار و ندارم

به فدایت

حرمتش را نشکن…

عاشقانه شهدا

قبل از شروع جنگ همیشه حمید توی کردستان بود

تا حمید از خونه میرفت بیرون من اصلا تحمل اون خونه رو نداشتم

معمولا میرفتم خوابگاه پیش دخترا یا پیش خواهر حمید یا میرفتم خونه مادرم

حمید وقتی بعد از یه مدتی از کردستان برمیگشت خب نمیدونست من کجام

بعد به همه جا زنگ میزد دنبال من میگشت

میگفتن حمید باز فاطمه رو گم کرده…

حمید بعد یه انتقام خوبی ازم گرفت

اون منو زود پیدا میکرد در عرض دو سه ساعت…

ولی من بیست و پنج ساله که…

به یاد شهید جاویدالاثر حمید باکری صلوات